خود را محبوس میدانم
محبوس در زندان خود ساختهای که روز به روز و سال تا سال 26 سالگیام تارو پودش شکل گرفته
زندانی به بهانهی دین، مذهب، خانواده
زندانی به بهانه مراعات کردن، باز هم در خانواده
رد شدن از دوست داشتنیهای دنیا
رد شدن از آنچه چلچراغ چشمانت را روشن میکند اما انتهای چلچراغ فرمان سخت خاموشیست
محبوس لذت نبردن از زندگی، گذشتن و گذشتن از همه چیز..
دوست داشتم موقع مرگ وقتی نگاه به آن جسم بی جان میکنم لبخند میزدم و میگفتم راحت بخواب و خوشحال باش تمام تجربههای دوست داشتنی دنیا را تجربه کردم
زندگی را زندگی کردم
تا توانستم زیستم و بدون محدویتهای خود ساخته از ناکجا آباد نشات گرفته،از زندگی لذت بردم...
اما نشد اما واقعیت زندگی این است که نمیشود..
آخرین لبخندی که به خود هدیه دادم تاریخ انقضایش گذشت...
آخرین باری که به جای لذت بردن از کاری آن را تبدیل به زجر و یک اعصاب خرد نکردهام، قابل یاد آوری نیست
..از تمام چارچوبها مراعات کردنها که ذره ذره لحظات زندگی را به باد میدهند با تمام وجود بیزارم
- شنبه ۲۳ اسفند ۹۹ , ۰۲:۰۶