مفرد مؤنث غائب

به شما از دور سلام :)))

خدای من. نمی‌دونید چه ذوق عظیمی کردم وقتی این صفحه رو روبه روی خودم دیدم. اوه می‌دونید بعد چند وقت؟ :))))

 چه اتفاقاتی که از مرداد سال قبل تا الان نیفتاده پسر.

مطمئن‌ام من‌لی‌غیرک خیلی بیشتر طالب شنیدن این خبرها بود بیشتر دوست داشت حال و احوال رفیق باکلک‌اش که ولش کرده رو بدونه، خودم هم حتی بیشتر دوست داشتم با اون درمیون بذارم. بیخیال. 



دیشب تا صبح رو خونه یکی از اقوام بودم با دخترهایی هم سن و سال خودم و کوچک‌تر، اکثر اوقات تو این جمع منِ ساکتی از خودم نمی‌دیدم. آخ آخ ولی دیشب فهمیدم چه بلایی سرم اومده چه منِ جامعه‌گریزی دارم تحویل خودم می‌دم. می‌تونم بگم ساعت‌های اولیه‌ی صبح از اونجا فرار کردم تا نجات بدم خودم رو. :))) 

آمم. بچه‌ها نیاز دارم با کلی ناز و نوازش و قربون صدقه، به خودم تفهیم کنم ناچاره با آدمای بیرون این چاردیواری مجازی ارتباط داشته باشه، باید دست‌اش رو خیلی لطیف بگیرم و ببرم بیرون و بگم این آدم‌ها در ظاهر انقدر بزرگ‌اند، خیلی‌هاشون از درون پوچ پوچ‌ان و دلیل نداره فریب‌ دبدبه کبکبه‌ی ظاهری‌شون رو بخوری و از این آدم‌های پوچ فرار کنی.

کاش نجات پیدا کنی من جان. کاش نجات پیدا کنی...

نفس

میدونی خدا جون.. چند روز قبل بحث رفتن یا نرفتن توی هیئت‌های محرم بود. مامان گفت إن شاءالله خود امام حسین کمک می‌کنه این ویروس بره.. من خیلی جری گفتم اگه می‌خواست کمک کنه پارسال کرده بود... اگه بنا به این چیزا بود تو این همه مراسم‌های محرم و ماه رمضان و فلان و فلان شده بود. بعدش به خاطر تندی حرفی که زده بوده لبم رو گاز گرفتم. آره خدا جون میدونم خیلی از ناامیدی بدت میاد
-ولی میدونی دلم تکه تکه می‌شه وقتی استوری‌های التماس دعا و امید و توکل و ختم و فلان و فلان تبدیل می‌شه به پروفایل‌های سیاه.. آره مصلحتته دیگه چه می‌شه کرد.
خدای عزیزم، خدای مهربون خدایی که مصلحت‌ها دست توئه! نفس رو به بنده‌هات برگردون. نفس زندگی، نفس امید نفس خودت!

بزرگی در اشتباه

حس من نسبت به سن الانم یک پرش خیلی بلنده..
انگار توی یکی از روزهای بچگی که خودم هم نمی‌دونستم اخرین روزه، توی یک پرش ناگهانی پرتاپ شدم به بزرگ بودن به بزرگ بودنی که راه برگشتی به قبل نداشت. فقط می‌شد انگشت حیرت به دهان گرفت که اوه خدای من کی این اتفاق افتاد و چرا و چطوری من الان اینجام و الان باید چیکار کنم با این واقعیت؟

و وای از وقتی اشتباهی هم بزرگ شده باشی.
که بچگی‌ت توی کوچک‌ترین کارهای حتی شخصی‌ات منتظر باشی بهت بگن غلطه چرا اینجوری انجام می‌دی؟ و انقدر این ادامه پیدا کنه که با این رفتارهاشون بهت بفهمونن تو خودت از پس هیچ‌کاری بر نمیای و اگه بقیه نباشن تو هیچی نیستی. و انقدر این رو بهت هر روز القا کنند که این تفکر رو توی اون پرش ناگهانی با خودت بیاری به این طرف دنیا، طرف بزرگ بودن توی دنیا.
نمی‌دونم من بیست و چند ساله واقعا چند سالم؟ تو چند سالگی گیر کردم!

دنبال یه اعتماد به نفس خیلی خیلی زیادم، حتی اگه  کاذب باشه! من واقعا از اینجوی بودن خسته‌ام.
 می‌دونید بیشتر کارهایی که کردم بخاطر این بوده که خودم رو ثابت کنم به خودم، به بقیه که بابا من اون موجود اشتباهی  
.نیستم که تو تصورات خودشون و من ساختن  البته اگه سایه شوم این افکار رو از من بردارند 

ای حال نا معلوم آروم باش آروم!

راستش رو بخواین روال پیش‌رفت این روزها خیلی دردناک و نچسبه.

قبلا گفتم که اگه آدم نزدیک باشه از شدت  سر شلوغی بنرکه، موی گندیده این قضیه می‌ارزه به این‌که با وجود کلی کار، مبهم باشه و روزاش رو شبیه علامت سوالی بگذرونه که روز به روز تحلیل می‌ره


و اوه ازتاریخ و زمانی که سر ساعت صفر عاشقی عوض می‌شه و قلبت رو فرو می‌ریزه.


این روزا عجیب و نچسبه، اتفاقی که می‌تونست خیلی خوشحال کنه من رو و حتی به ذوق بیاره، تندترین عکس العمل‌ام بهش این بود که اوه خدای من نه!

این به این معنیه که هر چیزی بخواد خلوت منو بهم بزنه حتی اگه دوست داشتنی‌ترین چیز تا همین چندسال قبل باشه، الان بسیار دوست نداشتنی و سرسام آوره و حتی قابلیت این رو دارم که به خاطر این حس عذاب وجدان بگیرم..


+اون‌جایی  که فکر می‌کنی همه چی تموم شده  و بالاخره از پس‌ همه چیز براومدی، زمان زیادی نمی‌گذره و حتی نمی‌ذاره که حلاوت این موضوع توی دلت ته نشین بشه..



بزرگی

 بزرگ شدم، بدون این که بزرگ بشم...


چه بحران ترسناکی....

محبوس

خود را محبوس می‌دانم
محبوس در زندان خود ساخته‌ای که روز به روز و سال تا سال 26 سالگی‌ام تارو پودش شکل گرفته
زندانی به بهانه‎‌ی دین، مذهب، خانواده
زندانی به بهانه مراعات کردن، باز هم در خانواده 
رد شدن از دوست داشتنی‌های دنیا
رد شدن از آن‌چه  چلچراغ چشمانت را روشن  می‌کند اما انتهای چلچراغ  فرمان سخت خاموشی‌ست 

 محبوس لذت نبردن از زندگی، گذشتن و گذشتن از همه چیز..

دوست داشتم  موقع مرگ وقتی نگاه به آن جسم بی جان می‌کنم لبخند می‌زدم  و می‌گفتم  راحت بخواب و خوش‌حال باش تمام تجربه‌های دوست داشتنی دنیا را تجربه کردم
زندگی را زندگی کردم
تا توانستم زیستم و  بدون محدویت‌های خود ساخته از ناکجا آباد نشات گرفته،از زندگی لذت بردم...

اما نشد اما واقعیت زندگی این است که نمی‌شود..

آخرین لبخندی که به خود هدیه دادم تاریخ انقضایش گذشت...
آخرین باری که به جای لذت بردن از کاری آن را تبدیل به زجر و یک اعصاب خرد نکرده‌ام، قابل یاد آوری نیست
..از تمام چارچوب‌ها مراعات کردن‌ها که ذره ذره لحظات زندگی را به باد می‌دهند با تمام وجود بیزارم

میم مثل مادر..

و مادر بودنم ....

 

 

 

 قبل از باز کردن این صفحه  کلی کلمات و جملات زیبا سر هم کرده بودم که برای این پست پیاده کنم..اما الان واقعا به شدت و حدّت سخت بودنش پی بردم

 

تا الان اسم‌های انتخابی زیادی داشتم برا دخترم اما الان قطعی‌ترینش جانان یا آیه‌ست

 

احتمال اینکه تغییر کنه هم هست حتی:)

 

 توی آمال خودم  قراره مادری  باشم   که در کنار مهربونی و اینکه حتی حاضره جونش رو فدای بچه‌ش کنه،مستقل بودن رو یاد فرزندش بده

 

 این رو متوجه بشه که درسته من و پدرش همیشه پشتش هستیم اما کسی که قراره گلیم‌اش  رو از آب دربیاره فقط و فقط خودشه 

 

دوست ندارم مهربون و دلسوز بودن من نسبت بهش بشه  عادت یا حتی نقطه ضعف‌اش و دلیلی بر اینکه اون همیشه چشم اتظار کمک و حمایت باشه حتی وقتی چندین و چند ساله شد..

 

بهش یاد می‌دم خودش رو جوری که هست بپذیره و و اونقدر اعتماد به نفس کافی داشته باشه که با هیچ حرفی که به مذاقش خوش نیومد فرو نریزه. حتی تلخ ترین حرف­ها . حتی مشکلایی که بروزش دست خودش نبوده (امیدوارم هیچ وقت همچین حسی رو تجربه نکنه)

 

دوست دارم یه روزی یه جایی نوشته باشه که اگه صد بار دیگه قرار بود به دنیا بیام قطعا دوست داشتم بچه‌ی همین مادر و پدر باشم

ممنون از شروع کننده­‌ی این چالش بلاگردون و فرشته­‌ی عزیز که توسط اون دعوت شدم^_^

 من نیز دعوت می­کنم از خانم مارچ و گلاویژ و واران عزیز:)


مفرد مونث غائب

هو المصور

سلام

سلامی گرم.. خیلی گرم

اون قدر که این فضا برای هیچ کدوم‌مون غریب نباشه.

 حس الان من شبیه کسایی هست که از وطن، از خونه قدیمی‌شون دل کندن و رفتن یه جای تازه..

 به خونه‌ی 5 ساله‌ی خودم خیلی عادت کرده بودم 5 سال واقعا کم نیست.

اما بذارین بهتون بگم که لازم بود این تغییر. شاید باید این اتفاق خیلی وقت پیش می‌افتاد...

همیشه که نمیشه دوست داشتنیها رو نگه داشت و ادامه داد نه؟

اما این به معنی این نیست که بخوام بلایی سر من لی غیرک بیارم...نه بیشتر از این حرفا حُب‌اش تو دلم خونه کرده....

 

اسم و رسم اینجا هم خیلی ناخودآگاه عربی شد..

چرا مفرد مونث غائب؟ نمی‌دونم....حس خوبی بهم می‌ده این اسم..

خلاصه شمایی که صبح بیدار شدین دیدین یه نفر تازه دنبال‌‌تون کرده:)))
منم ..همون که قطعا شناختید^_^

 

Designed By Erfan Powered by Bayan